|
|
|||||||||||
Sunday, May 07, 2006 شايد به جايي برسه….اشك…گريه….ناله ….. هدف من نيست .. متاسفانه اين وبلاگ حدود 3سال هست كه فيلتر هست و تعداد كمي از داخل ايران دسترسي دارن و وقتيم وارد وبلاگ مي شن صفحه ناقص باز مي شه و لينك آرشيو در سمت راست لينك ها نشان داده نمي شه وداستان هايي كه بسيار تكان دهنده هست را نمي تنن بخونن.. (حتما داستان ها رو بخونيد تكان دهنده هست و بسياري حادثه ديدم كه بصورت داستان بنويسم….) با سپاس آرمين. yekhatere@yahoo.com yekhatere@hotmail.com www.intstory.blogspot.com www.yekhatere.blogspot.com )وبلاگ ديگر با داستان هاي تكان دهنده ديگر اما وبلاگ اصلي همين intstory.blogspot.com هست) (يادآور بشم داستان هايي كه در اين وبلاگ هست(Intstory.blogspot.com) ، در اون وبلاگ (yekhatere.blogspot.com) وجود نداره چون شديدتر نوشته شده بخصوص در مورد دختران فراري داستان هايي كه نوشته شده اگه از ايران هستيد و قصد عبور از فيلتر رو داريد يه نكته بسيار مهم، حتما به لينك سمت چپ در وبلاگ intstory.blogspot.com لينك آرشيو رو نگاه كنيد ببنيد لينك ها موجود هست يا خاليه وگرنه آنتي فيلتر شما صفحه رو كامل باز نكرده و به اكثر داستان ها دسترسي نداريد.) Armin || | src="http://www.haloscan.com/halolink.gif" border="0" alt="Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com" /> Friday, December 09, 2005 سلام چند روزی می شه سرگرم یه طرح خارج دنیای اینترنتی هستم برای حل بخشی از همین مشکلاتی که به صورت جریان در این وبلاگ اومده،مطمئنا با نوشتن هزاران بار سودی و فایده ای نداره چون واقعیت چیزی نیست جز محیط واقعی با هزاران درد و رنج در این مملکت من نمی دونم شمایی که داری این رو می خونی چقد تحت فشاری اما به هر حال هر کسی می تونه به اندازه حتی یه سنگ بسیار ریز از جلوی مردم ورداره، یه طرح می تونه شکوفا بشه می تونه هم نشه نیاز به کمک دسته جمعی همدیگه داره بدور از هرگونه عقاید،ارزش ها و تعصبات فقط برای همین آدمایی که زندگیشون رو در اینجا می خونید و فقط ناراحتتون می کنه.. می تونه حداقل یه کمک هرچند هم محدود اما سازنده باشه حتی برای یک نفر. هرکسی به هر طریقی می تونه در این طرح شرکت کنه ایمیل بزنه. eyiran@gmail.com داستان های بسیاری اینجا هست حتما به آرشیو هم سر بزنید. Armin || | src="http://www.haloscan.com/halolink.gif" border="0" alt="Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com" /> Friday, January 21, 2005 شايد نه ...شايد آری من به ياده همتون هستم آيدی من رو ادد کنيد دنبال راه های جديد هستم... مطمئن باشيد خبرتون می کنم... من آرمين هستم تنها ترين تنها ها دنبال چيزی نيستم جز نبود احساس تنهايی و غمی که هميشه در وجود من بوده........ شخصيت عجيبی دارم .... اما دوس دارم که دوس داشته باشم همه آدما رو اما کسی رو نيافتم که دوسش داشته باشم... زندگی سخته کسی هم نيومد بگه دوس داريم باشيم يا نه.... حالا هستيم... به چه قيمتی؟؟؟ و بايد در اين وا نفسای زندگی چه کاری انجام دهيم من هم نمی دونم.... درک می شم؟؟؟ yekhatere@yahoo.com yekhatere@hotmail.com Armin || | src="http://www.haloscan.com/halolink.gif" border="0" alt="Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com" /> Sunday, October 24, 2004 ما در وضعی بر گشتیم که دستگیری های متعددی در مورد وبلاگ نویس ها داره انجام می شه و واقعا اوضاع در خفقان کامل داره به سر می بره در زمانی که سرکوب ها بسیار زیاد و این وبلاگ هم از مدت ها پیش جز وبلاگ های فیلتر شده بوده..... حالا برگشتیم که بگیم ما دفاع می کنیم از آزادی مردم.... از آزادی قلم چیزی که حکومت ایران مخالف و دشمن صد در صد آن است ما اومدیم با همون روال گذشته نوشتن داستان از محیط کثیف ایران امید است که برای ما در این راه مشکلی پیش نیایید.... چون هیچ تضمینی به ادامه گار ما در این شرایط که وبلاگ های زیادی نویسنده هاش دستگیر شدن ما بتوانیم به فعالیتمان ادامه بدهیم... باسپاس آرمین.......فرزند ایران......................... ساعت حدود 11 شب، هواي نسبتا سرد پاييزي، بالاي يك پل عابر، نشسته به كارتنهايش تكيه داده، هنوز بيدار است ولي سرش پايين و يك كاسه با مقداري پول در آن در جلويش است. بسيار سخت ميشنود، بلند و چند بار بايد از او پرسيد، به سختي حرف ميزند، هنگام پاسخ دادن چرت هم ميزند، . . . - سلام، من خبرنگارم (به سختي سرش را بالا ميگيرد و به آرامي جواب ميدهد) سلام - چند ساله اينجا ميخوابي؟ حدودا 6 ساله - فاميل داري؟ تا دلت بخواهد، خواهر، برادر و . . . - كجا هستند؟ شمال - چرا پيش آنها نيستي؟ آه . . . ، بدبختم، طردم كردهاند - چه كارهاي؟ راننده بودم . . . [رانندهي] بيابون، اتوبوس خط شمال - چند سالته؟ 58 سال، 1326 (!) - زن و بچه داري؟ بله - كجا هستند؟ شمال - چند تا بچه داري؟ 4 تا، يك دختر و سه پسر - ميدونند اينجايي؟ نه، نميدونن - مردمي كه از كنارت رد ميشند، چطور نگاهت ميكنن؟ حقارت . . . راضي هستم كه همين الان خدا مرگم رو بده. - خدا نكنه، چرا؟ 40 سال زحمت مردم رو كشيدم، جوابم را ندادند. - بايد چه كار كنن؟ نمونهاش اينه، ميبيني وضعم رو (دستهاش رو نشون ميده كه سياهن و همين طور كارتنها؛ و انگار انتظار داره همهي وضعش رو درك كني) حداقل يك گوشهاي بايد بتونم بخوابم. - برخورد مأمورها چطوره؟ تا به حال برخوردي شده؟ خيلي، خيلي، اي . . . كتك خورديم . . . فحش دادند، . . . - از كجا پول تهيه ميكني؟ (به كاسهاش اشاره ميكند كه جلويش است) همين شماها هستيد كه كمك ميكنيد - دوست داري وضعت درست بشه؟ . . . خيلي، (شروع كرد به گريه) خيلي، . . . بله، بله . . . به خدا خيلي، . . . به حضرت عباس(ع) خيلي . . . (باز هم گريه كرد، . . . ) من نبايد . . . چرا زندگيم بايد اين جوري باشه؟ (صداش همراه با يه دنيا سوز و گريه ادامه داشت) - از جامعه چه انتظاري داري؟ هيچي، چه انتظاري؟ - از خدا چي؟ بله . . . (دستها را و سرش را كه تا به حال به سمت پايين بود به بالا ميبرد و بالا را نگاه ميكند) . . . اي خدا! مرگ من رو برسون . . . (قبل از پرسش بعدي در حالي كه بغض زيادي در گلو داشت، گفت) . . . ديگه نميتونم، ديگه طاقت ندارم. (خيلي ناراحت شده بود، شايد ميشد بيشتر مصاحبه را ادامه داد اما او ديگر نميتوانست) - كاري يا حرفي نداري؟ چي بگم؟ چكار كنم؟ نه (خودش ميدانست كه حرف زياد دارد و اين «نه» از ته دل نيست) - خدانگهدار خداحافظ، من مخلص همهي روزنامه نويسهام عكاس ايسنا عكسي گرفت، او را ترك كرديم و لحظاتي ديگر كارتنهايش را پهن كرد و خوابيد به اميد صبح. ................................................................. ما هر چند روز یکبار اینجا رو مانند روال گذشته بروز می کنیم....... با سپاس. yekhatere@yahoo.com yekhatere@hotmail.com Armin || | src="http://www.haloscan.com/halolink.gif" border="0" alt="Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com" /> Thursday, August 05, 2004 یادم میاد وقتی که می خواستم یه وبلاگ بزنم متفاوت با همه وبلاگ نویس ها فکر نوشتن این موضوع به سرم افتاد.... اون روزا وقتی که شروع به نوشتن کردم خیلی شورو اشتیاق داشتم...اما حالا مدت هاس این شورواشتیاق رو ندارم.... هروز وقتی که فقط 50تا ایمیل ویروسی برام میاد...وقتی که ایمیل هارو باز می کنم هرمدل فحشی که بلدن بهم میدن.....وقتی احساس می کنم کار من تموم شده....وقتی یه دوست آسمونی ازم خواست که دیگه ننویسم....وقتی که می بینم من دنبال چی بودم و شما چی برداشت کردید...وقتی واسه دونه دونه حرفام باید هرجور انتقادی...هرجور سرکوفتی رو تحمل کنم.....وقتی که من اومدم اینجارو زدم واسه این بود که یکم از تنهاییم رو اینجا خالی کنم....وقتی که نوشته های من فقط باعث شد شماها گریه کنید وقتی من اون داستان هایی که تو به بلاگ دیگه محفوظ دارم و یه مدت هرکسی می رفت می خوند فشارش رو می نداخت پایین و من بستم اون صفحه رو..... وقتی می گن سلام آرمین....سلام دوست عزیز.....افتخار آشنایی می دی؟.....عزیز من خوشحالم که با شما صحبت می کنم.....اسم من سارا از تهران هستم می شه تلفنی صحبت کنیم......نه عزیز من وبلاگ رو نزدم که بیام دوست پیدا کنم.....واقعا که اصلا فکر نمی کردم که اینجور آدمی باشی....... سلام آقا آرمین....سلام عزیز.....شما از کجای تهران هستی؟.....از زعفرانیه.....داری دروغ می گی؟.....چرا؟......چون نه سنت به این حرف ها می خوره نه اصلا کسایی که تو این سطح زندگی می کنن تو این فکرا نیستن...... سلام آرمین....سلام.....دوس داری یه دوست دختر داشته باشی.....نه عزیز من باور کن وبلاگ رو نزدم واسه این جور چیزا.......بروبابا از خداتم باید باشه یهت این پیشنهاد رو می کنم...... سلام آرمین....سلام....تو واسه چی وبلاگ رو زدی هدفت چیه؟......شما چی فکر می کنی؟....واسه اینه کخ معروف بشی؟....عزیز منکه معروف بودم اما هدفم این هیچوقت نبوده.....پس لابد واسه اینه که ایران رو عوض کنی؟.....نه عزیز .... سلام آقا آرمین...من هربار که میومدم وبلاگ شمارو می خوندم فکر می کردم واسه این اینجا رو زدی که به امثال این آدما کمک کنی ولی وقتی دیدم شما حاضر نیستی اطلاعات بهم بدی پس معلوم هدفت یه چیز دیگه بوده اصلا منبع این همه خوادث کجاس؟...... سلام کثافت............ مادر..........تو یه حیوونی که نه دین داری نه ایمون...من آدمایی مثله تورو..........چی خیال کردی.........من دهنه امثال تورو صاف می کنم............. سلام آشغال......این ........رو چرا می نویسی؟......چرا هویت ایرانی رو می بری زیر سوال؟.....چی خیال کردی؟.....من پدرت رو.............. سلام آقا آرمین ما بهت عادت کردیم بازم ادامه بده.......... سلام........ سلام........ سلام........ سلام........ و هزاران سلامی که تو این مدت بهم کردن....هزاران اتفاق....هک شدن.....فیلتر شدن....توهین...... یادم میاد هر کسی بجای من بود وقتی تو پرشین بلاگ با اون همه توهین می بستنش...و از بلاگ اسپات هم زیاد سر در نمیاوردم ولی باز کوتاه نیومدم....تا الان که به اینجا رسیدم....تا الان که خیلی ها خیلی چیزا از این وبلاگ یاد گرفتن....اما من چی پس؟.....دوستان...من به چی رسیدم؟؟؟ من خستم خیلی زیاد خسته....از نظر روحی داغونم... بچه ها روز اولی که اومدم وبلاگ زدم گفتم یه چیزی باشه واسه پر کردن روزای تنهاییم....یه چیزی باشه واسه دردل کردن....چون دوست واقعی هیچوقت نداشتم....اما کدومتون این تنهایی رو حس کردید...؟کدومتون این تنهایی رو درک کردید؟....اونقد وارد مسائل حاشیه ای منو کردید که خدا می دونه....خسته بودم...خسته تر شدم....اینارو می نویسم...بدنید این وبلاگ چقدر منو خسته کرد....شاید بگید یه وبلاگ معروف با یه سری داستان که دیگه خسته گیش چیه؟....بچه ها یه وبلاگ معروف با این همه محبوبیت واقعا سرپا نگه داشتنش کار سختیه.... من نرسیدم....به هیچ چیزی نرسیدم....من باختم....باختم ......تو زندگی....تو مشکلات باختم....من نابود شدم....وقتی مدت ها پیش رفتم تو گروپ های یاهو با اسم مستعار شروع به نوشتن کردم....وقتی روزی 30تا ایمیل دریافت می کردم همه بهم دلداری می دادن...همه از مشکلاتشون می گفتن.....وقتی دختری گفت آرمین من نامزدم رو روز قبل ازدواج از دست دادم تا چند روز تو بیمارستان بستری بودم الان در شرایط مالی بدی به سر می برم و پول هزینه دانشگاه رو ندارم...... وقتی پسری مایل زد گفت آرمین من بخاطر بیماریم قادر به انجام هیچ کاری نبودم... آرمین من از تو سنم بیشتر اسم عسل حاظرم ببنمت و باهات دوست بشم... آرمین....آرمین...آرمین...آرمین.... من باختم.....نمی دونم چه برداشتی دارید می کنید ...و اینا رو می خونید.... نمی دونم شما کی هستی...نمی دونم تو زندگیتون چقد سختی کشیدید... ولی من خودم رو دارم می گم...دارم از خودم می گم که الان احساس خسته گی می کنه احساس شکست می کنه...دیگه نمی تونه ادامه بده.... خسته شده.. داغون شده...از همچی......هیچوقت فلسفه زندگی رو درک نکردم...هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر باید رو من فشار باشه...هیچوقت درک نکردم که من چرا باختم......... این وبلاگم نتونست منو نجات بده از این لجن زار کثافت....از این منجلاب فساد.....اینجا هم نتونست بهم آرمش بده.....وقتی همه هربار که شروع به حرف زدن کردم تو اینترنت تنها چیزی که به ذهن همه رسید دیدن من بود...فقط همین..... ولی من دنبال این نبودم پس به همشون گفتم علاقه ای ندارم .... من خواستم شما صدای درد من رو بشنوید اما چیکار کردید؟....فحش دادید...انتقاد کردید....تشویق کردید.....پیشنهاد دادید....همین فقط همین... دیگه چیکار کردید؟....دیگه چیکار می شد بکنید؟؟......نمی دونم...خودم که اینارو دارم می نویسم حال درست حسابی ندارم.... خستم....یه مدت حال خودم رو نمی فهمم....یه مدت نمی دونم چرا اینجوری شدم... بچه ها این وبلاگ رو من به امیر واگذار می کنم اون اگه خاست ادامه بده وگرنه این وبلاگ واسه همیشه تعطیل می شه....فکر کنم حرف های بالا دلیل باشه که شما عزیزان درک کنید که من چرا اینجارو تعطیل می کنم...اون دوست آسمونی هم اینو از من خواسته بود....... و فقط یه چیز رو می خوام بگم...اینم اینه من اگه اینجا رو زدم...اگه تحمل خیلی چیزارو کردم که شما هیچ کدومش رو نمی دونید بخاطر ایران بود.....فقط ایران..... من ایران رو عاشقانه دوس دارم....جونم رو بخاطرش می دم.....تمام وجود من فدای یه ذره از خاک ایران..... امیدوارم تونسته باشم برای شما از این زخم چرکی یه ذره گفته باشم..... نمی دونم تویی که اینو می خونی .....جزء این حکومتی یانه....نمی دونم عضو بسیج...سپاه یا هر نهاد حکومتی هستی....اما بدون این مملکت گل و بلبلی که شما از دفاع می کنید لیاقت حتی مردن رو هم نداره....... کاشکی این حرف های من براتون قابل درک باشه....کاشکی یه ذره از حرفام رو بفهمید...من خستم..........همچی واسه یه جوون ایرانی آمادس که بمیره....همچی آمادس که زجر بکشه....همچی آمادس که معتاد بشه.....تن فروش بشه...هزارتا کثافت کاری انجام بده...... چه حیف صد افسوس که همه ماها در یه خواب هستیم...می دونید چه خوابی؟....خواب مرگ......می دونید چرا؟....چون محکوم به مردن هستیم.....می دونید چرا؟......چون راهی نداریم....هیچ راهی.........تباه شدیم....فنا شدیم....جوونای این مملکت تباه شدن....نابود شدن...بدون اینکه کسی کاری بتونه انجام بده.....نه ....نه ....نه....نه....نه آرمین دهنت رو ببند.....آرمین دیوانه شدی...آرمین....زندگی این نیست...زندگی چیزای قشنگ داره....خیلی چیزای قشنگ....نه آرمین تو حالت خوش نیست...نمی فهمی چی می گی....می خوای خودت رو نابود کنی؟.....می خوای از بین ببرنت؟.....آرمین......آرمین....آرمین.. ساکت باش...زندگی همینه...آره زندگی همینه....ما تو ایران هستیم...تو ایران زندگی می کنیم....تو ایران بدبخت می شیم...تو ایران تباه می شیم....تو ایران داغون می شیم....و زیر این همه ذلت و خواری می میریم....ما محکوم هستیم....محکوم ابدی........دیگه نمی تونم بنویسم...... دیگه قدرت نوشتن رو ندارم....دوستان....روزای سختی رو گذروندم از وقتی که این وبلاگ شروع به کار کرد....نمی دونم بعد از من امیر چیکار می کنه...اما من دیگه نمی تونم ادامه بدم به هزارو یه دلیل....خستم...خسته...خسته شدم...خسته بودم....خسته ام...خسته خواهم بود....... واسه همیشه نوشتن رو می ذارم کنار شاید روزی برگشتم و ادامه دادم اما الان خستم خیلی...داغونم .....دیگه قدرتش رو ندارم ادامه بدم درک می کنید؟ بعد خوندن اینا شوکه شدید؟؟ عزیزان نمی دونم شماها تو زندگیتون دنبال چی هستید... ولی یادتون باشه بقیه رو فراموش نکنید..امیدوارم این وبلاگ این همه مدت که بروز شد...این همه مدت که اینجا وقت صرف شد...این همه که تحت فشار بودم باعث شده باشه که حداقل یکم شماها به خودتون بیاید این هدف من بود.....ولی خیلی چیزارو بخاطر این هدف دادم..امیدوارم ارزشش رو داشته باشه........ نمی دونم چی آخر این نوشته ها بنوسم.... هرکسی یه روز میاد یه روز می ره....بالاخره معروفترین وبلاگ نویس ها هم یه روز باید برن......یه روز نه چندان دور....من زیاد تر از حد موندم... دلم می خواست باز می موندم اما دیگه خستم....نفسم بریده.....من دیگه نمی تونم ادامه بدم....خیلی سخته وقت جدایی خیلی .....اما مجبورم برم.....می دونم خیلی هاتون رو شوکه کرد...می دونم خیلی ها تون رو ناراحت کرد....می دونم خیلی ها خوشحال شدن....اما وقت رفتن رسیده.....امیدوارم اینجارو به عنوان یه مجله نخونده باشید و بعدام فراموش کنید...... امیدوارم نکته هایی که همیشه تو داستان ها بود رو به خاطر بسپارید....دیگه چیزی ندارم بگم..... جزء اینکه تو زندگی خدا رو فراموش نکنید....نه خدای ترس رو....خدای عشق و محبت رو....... عزیزان برام دعا کنید که خورد نشم همین رو ازتون می خوام.......... می دونم دیگه عینه وبلاگ ما نمی یاد...می دونم...چون تو این حدود یه سال از فعالیت من و ظرف چند ماه آنچنان معروفیتی رو بدست آوردم که خیلی ها آرزوش رو داشتن...می دونم چندتا خواننده از این وبلاگ رفتن و وبلاگی شبیه این زدن...اما نتونستن ادامه بدن..... می دونم کاری که ما کردیم بی سابقه بود....می دونم تا مدت ها کسی به همین سبک به این جایی که ما رسیدیدم نمی رسه...چون خورد می شه....خیلی خورد....اینارو می دونم اما مقاومت کردم......... اینارو با اعتماد به نفس می گم چون ما جز محبوب ترین وبلاگ نویس ها بودیم....... ولی خدارو شکر می کنم از این فرصت سواستفاده نکردم..... دیگه صحبتی نیست ....جزء اینکه هیچوقت ایران و ایرانی رو فراموش نکنید...ماهممون ایرانی هستیم...پس به یاد مردمش باشیم.....ما همه از یه آب و خاک هستیم........ فدای همتون بشم..... براتون روزای خوشی رو تو زندگیتون آرزو می کنم....من اینارو نوشتم اما اصلا دلم نمی خواد نگاه کنم به این جمله ها پس اگه غلطی داشت یا جمله ها ناقص بود....بخاطر اینه که دلم گرفتس..... امیدوارم همیشه موفق باشید... برادر کوچیکتون.....آرمین. yekhatere@hotmail.com yekhatere@yahoo.com Armin || | src="http://www.haloscan.com/halolink.gif" border="0" alt="Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com" /> Sunday, August 01, 2004 سلام بچه ها آرمین هستم..... از بابت تاخیر معذرت می خوام کامپیوترم تعمیرگاه بود.....خوب منم که قالب جدید وبلاگ رو دیدم سورپریز شدم....خیلی قشنگ....از امیر تشکر می کنم بابت این قالب... همونجور که می بینید وبلاگ داره گسترش پیدا می کنه و به یه سری وبلاگ دیگه که در مورد موضوعات دیگه هست داره تقسیم می شه.... خوب بالاخره همه باید پیشرفت کنن.... بازم از امیر تشکر می کنم........ دوستان من نمی دونم چرا شما عزیزان می خواید آرمان های این وبلاگ رو ببرید زیر سوال؟ من آرمان هام کاملا مشخصه پس چرا می گید ما فکر می کردیم که تو واسه این وبلاگ زدی که مشکلات رو مطرح کنی اما که حالا حاضر نیستی ایمیل نگار رو بدی معلوم می شه غیر اینه! حالا من نمی دونم این دوتا قضیه چه ربطی داشت به هر حال میام انتقاد ها یی که می کنید رو مطرح می کنم خودتون جواب این انتقاد ها رو بدید.... بریم سراغ قسمت سوم و آخرین قسمت. جوون ایرانی___________________________(قسمت سوم و آخرین قسمت) 10 دقیقه بعد....................... پسر افتاده رو زمین.......سرش شکسته......دستش زخمی شده......کفش و تیشرتش رو بردن................. پسر تازه متوجه زندگی شده...متوجه واقعیات های زندگی......از سرش خون می ره همین جور........ دختر بچه ای آدمس فروش رو می بینه...... این موقع شب تو پارک چیکار می کنه.... این دختر با این قیافه زیبا چه سرنوشتی پیش روش..... می بینه دختر به سمتش میاد.....دستمال کثیفی از جیبش در میاره و به پسر می ده...... پسر نگاهی به چشمای معصوم دختر می کنه دستمال کثیف رو دستش می گیره و می زنه به زخم سرش.... دختر با صدای کودکانش می گه... _آقا کی شمارو به این روز در آورده؟ هیچکی..... تو چندسالته؟ _8سالم. مامان بابات کجا هستن؟ _مامان بابام خیلی وقت پیشا مردن الان با دوست بابام زندگی می کنم. خونت کجاس؟ _حلبی آباد. درس می خونی؟ _نه خیلی دوس داشتم بخونم. چرا آدمس فروشی می کنی؟ _آخه اگه به علی آقا پول ندم هرشب برم خونه منو می گیره می زنه....... چقد باید هرشب بهش بدی؟ _2000هزارتومن. چقد تاحالاجمع کردی؟ _800تومن. پسرک ماتش می بره.....پسرک خشکش می زنه......از درد زخماش از درد کبودیه بدنش فراموشش می شه........ واسه دوهزار تومن.....دوهزارتومن که اون هر روز فقط پول یه دسر تو کافی شاپ می شه................. دست تو جیبش می کنه.... اما هیچ پولی خودش هم نداشت.......تازه امشب معنای واقعی فقر رو چشیده......صدای دختر با اون موهای بلند و چهره معصوم و سیاه شدش می گه...... _آقا یه سوال داشتم. چیه عزیزم بگو... _یکی دوبار این سوال از آدمای پولدار پرسیدم اما همشون حتی بدشون میومد به من جواب بدن... بگو من جواب میدم. _همه دخترا مثه من اینجور کار می کنن؟ تو این سوال دختر صداقت کودکانه وجود داشت.....معصومیت کودکانه.....پسر موند چی بگه.....بگه خیلی از دخترای همسن تو فقط واسه خرید یه عروسک بالای 50هزارتومن خرج می کنن......بگه تا از دمه یه مغازه لباس رد می شن تا دلشون یه لباس رو بخواد حتی خیلی گرون هم باشه پدر و مادرش براش می خرن...........با صدای دختر باز به خودش میاد.... _آقا سوالم خیلی بد بود؟ نه....مکثی می کنه.....اسمت چیه؟ _مریم. مریم جون بعضی دخترا هستن که پولدارن....بعضی نه پولدار نه فقیر....بعضی هم فقیر... _چرا آقا بعضی یا پولدارن بعضی یا مثه منن؟؟؟؟؟؟؟؟ پسر موند که چی جواب بده... می دونست اگه بگه چون خدا خواسته می پرسه چرا من باید فقیر باشم که هر شب کتک بخورم.....پسر نمی دونست چه جوابی بده....تا امروز اصلا به این چیزا حتی فکرم نکرده بود..... تا امروز زندگیش فقط شده بود خوش های خودش پارتی رفتن...دختر بازی و هزارتا کار دیگه.....بارها می تونست کمک کنه اما هیچوقت حتی به این چیزا فکر هم نمی کرد............... _آقا من باید برم هنوز تا 2000هزارتومن مونده که جمع کنم.... پسر نگاهی به ساعت پارک می ندازه می بینه ساعت از 12 نیمه شبم گذشته..... این موقع شب خطرناکه ممکن بلایی سرت بیاد... _مجبورم اگه پول جمع نکنم باز مثه هرشب میگیره منو با اون کمربند سیاه و بزرگش می زنه آقا من همون دستمال رو بیشتر نداشتم اونو می دم مال شما باشه..... و دختر از پسر دور می شه......... جلوی حرف زدن پسر گرفته شده.......آره گرفته شده..... یه بغض بزرگ جلوی حرف زدنش رو گرفته.......... پسر می دونست که در آینده چه سرنوشتی برای این دختر پیش میاد.... می دونه اگه الان داره آدامس می فروشه بعدها تن خودش رو می فروشه....اون موقعه مشتریه تن این دختر پسرای مثه خودم هستن..... پسر پاشد که بره دنبال دختر اما بدنش درد شدیدی می کرد....نگاهی به دستمال کثیف و خونیه دختر می ندازه..... اون از دستمالش گذشت......... واقعا مونده بود چیکار کنه.....دلش می خواست به این دختر کمک کنه....اما تو سیاهی پارک رفت........رفت ادامه بده اون سرنوشت تلخش رو......اون سرنوشتی که آخرش با هزارتا بیماری با هزار تا بدبختی تموم می شه....... تازه فهمیده بود همه اینا حرفه اگه آدمی تو هر شرایطی هم باشه می تونه موفق باشه.....تازه فهمید این حرف دروغ......... پسر داشت شکنجه روحی می شد....... نگهبان پارک رو می بینه به سمتش میاد......................... 20دقیقه بعد بیمارستان.... پسر تو تخت بیمارستان خوابیده..... پرستار:آقا اون دستمال کثیف رو بندازین تو اون سطل آشغال کنار تخت. نه این دستمال یه هدیه اس. پرستار نمی فهمه منظور این پسر چیه....... 10دقیقه بعد....... مامور پلیس میاد واسه برسی این قضیه.... مامور:شما رو کی به این روز در آورده؟ خودم. مامور:می خواستی خودکشی کنی؟ نه. مامور:پس چی کار می خواستی بکنی که این بلا رو سر خودت در آوردی؟ می خواستم فقر رو مزه کنم ببینم چجوریه. مامور:مطمئنی که حالت خوبه؟ آره خوبم از این بهتر نبودم. مامور:منظورتون چیه؟ ببخشید من نمی فهمم چی می گم امشب چیزی دیدم که واقعا تحت تاثیرم قرار داد. مامور:چی دیدی؟ یه دختر. مامور:یه دختر؟ آره یه دختر رو دیدم یه دختر کوچولو که ساعت 12 شب داشت آدامس می فروخت 800تومن جمع کرده بود هنوز کم داشت تا 2هزارتومن...... مامور:خوب؟ این دختر الان آدامس می فروشه اما بعدا تنش رو می فروشه. مامور:اینا که گفتی به شما و این بلایی که سرت اومده چه ربطی داره؟ یعنی چی برای شما مهم نیست که یه دختر داره آدامس می فروشه؟ مامور:نه آدامس فروختن جرم نیست اما یه بچه آدمس بفروشه به عنوان کودک خیابونی می ره بهزیستی. تو انسانیت داری؟ مامور:درست صحبت کنید آقا. تو چی فکر می کنی فکر می کنی چون لباس دولتی تنته هرجور دلت بخواد می تونی فکر کنی... مامور:گوش کنید آقا من از شما سوال می کنم به چیزایی که به شما ربط نداره دخالت نکنید... من حرفام رو زدم دیگه چیزی برای گفتن ندارم.. مامور شماری خونت رو بگید. .............................................. مامور می ره از اتاق بیرون که با خونه پسر تماس بگیره.... اما پسر تو افکار خودش قوطه ور شده...... تو افکار خودش.....که امشب زندگی رو درک کرد....دزدی...تباهی....سیاهی....بدبختی....نداری....و دید یه شب هم نمی تونه مثه اونا باشه......بغضش می گیره....از این بغضش می گیره..... که تا الان خواب بوده.....چه خواب مزخرفی.....از خودش بدش اومده.....از زندگیی که فکر می کرد چون باباش همچی داده پس واقعا خوشبخت.....اما نمی دونست که خوشبختی این چیزا نیست....نمی دونست که خیلی ها اون شبایی که می رفت پارتی...رستوران...چرخ زدن تو خیابونا....خیلی ها مثه اون دوخختر نگران اینن که 1200تومن رو جور کنن که شاید امشب مثه شب های قبل کتک نخورن.... _________________________________________________ شاد باشید...همتون....چه احساسی دارید؟ فکر می کنید جوونایی ایران غیر از این سه قسمت که نوشتم جور دیگش رو هم داریم؟ ما دنبال چی هستیم؟ دنبال چی می گردیم براستی؟ منو ببخشید حالم یه مدت خوش نیست... نمی دونم اما احساس دارم می کنم قرق می شم.... دارم احساس می کنم کلی کرم ریخته روم و داره منو تجزیه می کنه....دارم احساس می کنم سوختم............................ موفق باشید همتون. آرمین. yekhatere@hotmail.com yekhatere@yahoo.com Armin || | src="http://www.haloscan.com/halolink.gif" border="0" alt="Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com" /> Thursday, July 29, 2004 سلام دوستان آرمین هستم..... خوب خسته بودم اما بدقولی نکردم رو ادامش رو می ذارم.... اما دوتا چیز رو می خوام بگم... ببینید واسه هربار بروز شدن اینجا من یا امیر زحمت می کشیم و وقت و انرژی می ذارم حالا بعضی یا میان اینجا و براحتی از داستان ها کپی می گیرن و تو وبلاگ یا وبسایت خودشون می ذارن چه معنی می ده؟؟؟؟ فکر می کنید یه شب برسید به ما؟ یکی از دلایلی که من یه آرشیو کامل از داستان ها رو تو یه وبلاگ دیگه دارم اما صفحش رو بستم بخاطر همینه که کپی برداری غیر مجاز می شه حتی یه اجاز صورت نمی گیره...... عزیزان اگه داستان ها شمارو تحت تاثیر قرار می ده ....تو سایت یا وبلاگتون ما رو معرفی کنید.... وقتی که شما واسه ما ارزش قائل نیستید ما چیکار کنیم خوبه؟ وقتی که احترام به حقوق ما نمی ذارید؟ اگه نه ایمیل می زنید نه کامنت می ذارید و درست عینه یه مجسمه که فقط منتظر ببینه من کجا سوتی می دم سریع بگه حداقل به وقت ما ارزش قائل باشید و داستان ها و هر مطلبی که اینجا نوشته بشه متعلق به اینجاس... امیدوارم در آینده شاهد باشم که دیگه تکرار نباشه تا منم اون منبع داستانی که مدتا پیش جایی دیگه می نوشتم رو منتقل کنم اینجا ویه سورپریز براتون باشه.... مطلب دوم اینه که اینجا خواننده ها درست عینه کسایی شدن که فقط می خوان ایراد بگیرن..... و میان می خونن ومی رن....درست عینه یه جمعیت مرده...خوب منکه کار خودم رو خیلی وقت پیشا نتیجه گرفتم اما اینجور عمل دسته جمعیه شما چون باعث می شه که دلسردتر هروز بشم...... ولی نذارید دیر بشه....... و دوستان من اگه وبلاگی یا وبسایتی دارید مارو معرفی کنید یا از طریق یاهو مسنجر به دوستانتون مارو معرفی کنید تا خیلی های دیگه مثه شما عزیزان از مطالب وبلاگ لذت ببرن و بزودی اینجا رو گسترش می دیم... بریم سراغ قسمت دوم....... جوون ایرانی(قسمت دوم)___________________ طرفای عصر بود می رم یه سر خونه که 60 تومن وردارم .... می بینم دمه درب خونه ماشین بابا هستش می رم تو می بینم تو حال نشسته خیلی هم عصبانی تو دلم گفتم خوب شد که هست یه 100تومن راحت الان ازش می تونم بگیرم.... سلام بابا. پدر بسمت پسر میاد جلوش وامیسته و می خوابونه تو گوش پسر.... _چطور تونستی با اون دختر اینکارو انجام بدی؟ درمورد کدوم دختر صحبت می کنی؟ _خفه شو خودت خوب می دونی در مورد کدوم دختر دارم حرف می زنم،امروز عسل زنگ زده بوده خونه با مامانت صحبت کرده بوده همچی رو هم گفته بوده. پسر یه لحظه ماتش می بره.......... داره دروغ می گه من این دختر خیلی کم می شناسمش بابا باور کن...... پدر نمی ذاره پسر حرفش رو ادامه بده...... ببین کوروش من تاحالا برات هیچی کم نذاشتم گفتی موبایل می خوای برات گرفتم، گفتی هفته 100تومن پول توجیبی می خوای بهت می دم،گفتی ماشین می خوای برات رفتم بی ام و خریدم گفتی دلم می خواد مجرد باشم برات یه آپارتمان همین کنار خودمون خریدم.. اما نمی ذارم که تو سواستفاده کنی و هر غلطی که بخوای بکنی حالام خوب گوشات رو باز کن ببین چی می گم بخاطر غلطی که کردی باید با این دختر ازدواج کنی فهمیدی یا نه؟ من با این دخترک هرزه ازدواج نمی کنم فکر نمی کردم اینقدر نامرد باشه. _تو غلط می کنی می خوای آبروی منو ببری؟.....مرد صداش رو بالا می بره...... فکر کردی کی هستی چون تک فرزندی برات هرچی خواستی فراهم کردم می ذارم هر غلطی که می خوای بکنی؟؟ من ازدواج نمی کنم شمام هرکار دلتون می خواد بکنید. _خوب گوشات رو باز کن یا ازدواج می کنی یا هرچی بهت دادم ازت پس می گیرم. اصلا حالا که اینجور شد امکان نداره نه با این بلکه با هیچ دختره دیگه ام ازدواج کنم منو الکی تهدید نکن... _تو هنوز جوجه تر از اونی که بخوای جلوی من واستی کلید ماشین،موبایل ، کیف پولت رو بده.... پسرک خیلی بهش بر خورد ولی برای اینکه غرورش رو خورد نکنه....... بیا این کلید، این موبایل، اینم کیف پولم حالا می خوای چجور منو وادار به ازدواج کنی ها؟ _برو از خونه من بیرون هروقت آدم شدی برگرد... پسرک خواست بره از درب خونه بیرون که...... _واستا کلید آپارتمانت رو هم بده بعد گورت رو گم کن.... پسرک احساس می کنی بخاطر یه دختر خورد شده...... کلید رو از جیبش در میاره و پرت می کنه رو زمین و از خونه خارج می شه.......... مرد این چه کاری بود که کردی اگه الان برای بچمون اتفاقی بیوفته چی؟ _ساکت شو زن این الان24 سالش فکر کرده چون بهش همچی دادم هر غلطی که می خواد می تونه بکنه بذار بره دوروز تو اجتما بمینه دنیا دسته کیه...دوروز که بگذره ببینه کسی نیست که مرتب پول بهش بده اونقت آدم می شه.. .............. پسرک از خونه اومده بیرون فکر نمی کرد بخاطر عسل کارش به اینجا کشیده بشه.... با خودش گفت من بارها خرج مجید رو دادم پس حتما امشب پول منو می ده بعد دوروز هم بابا و مامان میان دنبالم هرچی باشه من تک فرزندم و نمی تونن منو زیاد تنبیه کنن........ ............. سلام مجید. _سلام کوروش چطوری خوبی؟ نه زیاد. _چرا کوروش؟ هیچی تو خونه حرفم شده زدم بیرون بابام هم همه چیزو ازم گرفته بخاطر اینکه بعد جریان عسل زدم زیر همچی. _خوب برو بگیرش. واسه چی برم بگیرمش صدتا بهتر از اون رو می شناسم من واسه سکس با این دوست بودم الانم قصد ازدواج ندارم دارم کیفم رو می کنم خوب این تیکه ها کی سروکلشون پیدا می شه؟ _میان تا نیم ساعت دیگه پول که آوردی؟ نه گفتم که فعلا با بابام دعواییم همچی رو ازم گرفته! _پس الان می خوای چیکار کنی؟ تو می دی دیگه! _بجون کورش 60تومن خودم رو هم با بدبختی جور کردم وگرنه می خواستم که مال تورو هم بدم. یعنی چی تو نمی خوای مال منو حساب کنی؟ _جون کوروش ندارم! پسرک عرق سردی رو بدنش می شینه... خیلی نامردی مجید.... خیلی نامرد.... پسرک می ذاره میره... مجید داد می زنه..... _کوروش باور کن نداشتم وگرنه حساب می کردم.... ....... تلفن عمومی... سلام علی چطوری خوبی؟ ببین علی با بابان حرفم شده امشب هیچ جارو ندارم برم می تونم امشب بیام خونتون؟ باشه..... درک می کنم بالاخره تو یه خواهر بزرگ داری قربانت.... ......... سلام وحید خوبی؟ منکه نه الان تو خیابونم .......با بابام حرفم شده...... می تونم امشب بیام خونتون؟.........درک می کنم مامان بابات گیرن....... نه قربانت.. ........ پسر به همه اون دوستایی که فکر می کرد می تونه بره خونشون زنگ زد اما هرکسی یه بهونه ای ساخت ساعت نزدیک 11شب بود و اون تو پارک روی یکی از نیمکت ها نشسته بود مردی به سمتش میاد با قیافه کثیف و صورتی که معلوم بود معتاد...می شینه کنار پسر....پسر یکم می ترسه چون با اینجور آدما هیچوقت سروکار نداشته..... _بهت نمیاد اهل کارتون خوابی باشی. چرا کارتون خوابم چطور؟ خنده ای تلخی مرد می کنه... _از ظاهرت معلومه از این بچه پولدارایی که از خونه قهر کردی. خوب منظور؟ _اینجا گرگ زیاد داره حواست نباشه از بین می برنت پاشو برو خونت. بتو ربطی نداره خودم از پس همه بر میام، تو نگران خودت باش که معتادی. پسر می خواست با این شکل حرف زدن نذاره که مرد بفهمه که می ترسه.... _بچه جون اگه من معتادم، اگه می بینی سروضعم اینه، بخاطر امثال تو بچه قرتی ،مامانی که من اینجورم، حالام خوب گوشات رو باز کن من فقط خواستم بگم که بری حالا می خوای بمون. و مرد پا می شه در حالی که تکون تکون می خورد شروع به حرکت می کنه..... 5 دقیقه بعد چندتا جوون به سمتش میان قافل از اینکه اینا دوستای همون مرد هستن.... میان دور جوون رو می گیرن....... _بچه رفیقمون رو قهر کردی از خونه. صدای خنده 5نفرشون بلند می شه. _بچه ها می ترسه رفیقمون یه وقت شلوارش رو خیس نکنه. و باز صدای قهقه بلند می شه......پسر جرات تکون خوردن رو هم نداره.... با من چی کار دارید..... پسر پا می شه که یکی از اونا با دستش هلش می ده و میوفته رو نیمکت... _به تمرگ سر جات.... چاقوی زامندارش رو در میاره..... _گوش کن بچه اون کفشات رو با تیشرتت رو می دی به من ازش خوشم اومده. امکان نداره بدم پامیشه و درگیر می شه......... سرو صدا بالا می گیره. .................................................................................................................. ادامش رو تا دوروز دیگه می ذارم خوش باشید ایمیل بزنید صد در صد جواب می گیرید. yekhatere@yahoo.com yekhatere@hotmail.com Armin || | src="http://www.haloscan.com/halolink.gif" border="0" alt="Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com" /> Tuesday, July 27, 2004 سلام بچه ها آرمین هستم...... حالتون همگی خوبه.....یه خبر خوش دارم تقریبا اکثر خدمات دهندگان اینترنت تو تهران فیلتر رو ورداشتن از وبلاگ..... و این خیلی خوبه...... نمی دونم تعبیر شما از زندگی چیه...... اما من میگم.... سیاه..... غمنگیز....کثیف....... داغون کنندس و خود من حداقل دارم زیر این فشار خورد می شم..... خیلی داغونم........... واسه همین تصمیم گرفتم زندگی همه جوون های ایرانی از پولدارش گرفته تا فقیرش رو تو یه داستان بیارم قسمت اولش رو امشب نوشتم ادامش رو یا فردا یا پس فردا می تونید بخونید.......... ولی بدونید اونایی که تو ایران هستن می دونن زندگی تو ایران درست عینه زندگی تو یه لجن زار که با دست پا زدن برای نجات بیشتر غرق می شیم......... زندگی مزخرفه...... مزخرف.....تو داستان سعی می کنم از قسمت بعدی واقعا اینو درک کنید...... مواظب خودتون باشید.....خستم نه جسمی ....روحی.....هرچند اگه بگم جسمی خسته نیستم دروغ گفتم...... من کم آوردم تو این زندگی کم آوردم 2سال بیشتر وقت ندارم واسه زندگی اما این 2سالشم یه عمر واسم...... من نمی دونم تویی که اینو می خونی کی هستی از کجا هستی اما بدون خوشی اون چیزی نیست که تو زندگیته................ چی بگم که بهترین حرف سکوت یه سکوت وحشتناک....سکوتی که کثافت ازش می باره................. خیلی سیاه می نویسم خیلی.... اما زندگی همینه.....خوشیش چیه....هیچی.....تفریحش چیه....هیچی....... خستم....شما هم خسته اید.....از نظر روحی مثه من.... خودتون رو الکی گول نزنید... به جایی نمی رسید....... جوون ایرانی________________________(قسمت اول) صبح شده دوباره اه.... لعنت به این زندگی باز یه روز دیگه شروع شد..... باز کارای همیشگی............ صدای زنگ موبایل تو اتاق بلند شد......... بله؟ _سلام. به به سلام عسل من چطوری عزیزم خوبی؟ صبحت به خیر خانومی! _مرسی کوروش؟ جونم؟ _می خوام ببنمت. ما که دیشب باهم بودیم عزیزم چی شده اتفاقی افتاده؟ _پای تلفن نمی شه ساعت 1دمه همون جای همیشگی باشه؟ باشه عزیزم. _کوروش جون دیر نکنی پس تا ساعت 1. نه عزیزم دیر نمی کنم قربانت پس فعلا خداحافظ. _خداحافظ کوروشم. ....................................... سلام عسل جونم دیر که نکردم عزیزم؟ _چرا مثه همیشه دیر کردی اونم 15 دقیقه! آها حالا جنابعالی به بزرگی خودتون ببخشید! آقا این منو رو میارید! _تو هنوز نیومده می خوای غذا سفارش بدی؟! خوب آره دیگه از حالا باید غذا رو سفارش داد شکم خالی که نمی شه حرف زد! _کوروش جونم دیشب که رفتم خونه بابا کلی عصبانی بود! آخه چرا؟ _میگه این وضعش نمی شه که تا نصف شب بیرون باشی باید به فکر ازدواج باشی! چی ازدواج؟؟؟؟ شوخی می کنی یا داری اینا رو جدی می گی؟ _نه کوروش دارم جدی می گم!. من قصد ازدواج ندارم! _ یعنی چی کوروش مگه قرار نیست ما دوتا تا آخر عمر باهم باشیم؟ ببخشید غذا چی میل دارید؟ من یه چلوکباب برگ عسل تو چی می خوری؟ _منم همون چلوکباب برگ. آقا لطفا دوتا چلوکباب برگ با دوتا نوشابه مشکی بیارید! سالاد ماست موسیر نمی خواید؟ نه ممنون. چشم براتون میارم. ......... ببین عسل من درسته تورو دوست دارم عاشقتم اما خودت که می دونی نمی تونم ازدواج کنم. _کوروش تو وضعت خوبه راحت می تونی بری پیش بابات کار کنی من تحت فشارم می فهمی؟ خوب منم تخت فشارم مکنه نمی تونم از حالا زن بگیرم. _کوروش یعنی چی؟ ما باهم رابطه داشتیم تو به من قول دادی می فهمی؟ خوب داشتیم که داشتیم دلیل می شه که حتما بیام باهات ازدواج کنم اونم همین الان؟! عرقی سردی رو پیشونیه دختر می شینه..... احساسش بهش می گفت کوروش می خواد بهش نارو بزنه اما باز تو دلش این حس بود که کوروش با اون همه حرفای قشنگ اینکارو نمی کنه.... _کوروش اینارو جدی که نمی گی؟ می گی؟ معلومه که جدی می گم من هنوز 24 سالمه بخوام ازدواج کنم حداقل 30 رو باید داشته باشم تو عزیزم تا اون موقع باید صبر کنی! _کوروش دیونه شدی بابام گفته باید ازدواج کنی دیشب اونقدر باهام دعوا کرد که رفتم تو اتاق زدم زیر گریه......کوروش من نمی خوام تو اون خونه باشم بفهم اینو..... تو خل شدی با یه دعوا فکر کردی همچی تموم شده .....مطمئن باش راه نجاتت من نیستم.... دخترک بغضش می گیره....... _یعنی چی؟ من بخاطر تو الان دختر نیستم می دونی اگه بابام بفهمه....... بغضش می شکنه و قطره های اشک از چشش سرازیر می شه..... خوب می خواستی نذاری اینجور بشه! اصلا از کجا معلوم که تو الان با من رابطه داشتی بعدا با کسه دیگه رابطه نداشته باشی؟ دخترک تو چشای کوروش ذل می زنه و ماتش می بره که این حرفا رو از زبون همون کوروش که هزار بار می گفت عاشقتم می شنوه.... همون کوروش که می گفت همیشه باهاتم.... اما الان یه چیزه دیگه داشت می شنید..... _کوروش فکر نمی کردم که اینجور آدم کثیفی باشی....اینجور....بغضش شکسته و گریه هاش شدید تر می شه و جلوی صحبت کردنش رو می گیره......... کوروش .....کوروش ازت می خوام نامردی نکنی.......... بروبابا چه نامردیی من الان می گم نمی تونم ازدواج کنم اینو می فهمی؟ _اما تو به من قول داده بودی یادت نیست؟ خوب پسش می گیرم کاری نداره! _کوروش من از دستت شکایت می کنم ........ دخترک صداش رو می بره بالاتر و نظر همرو به خودش جلب می کنه........ _من نمی ذارم نامردی کنی..... پسر عصبانی می شه و با عصبانیت و فریاد می گه....... هر غلطی می خوای بکن اما شاهد نداری..... و گارسون با سینیه غذا به سمتشون میاد و پسر از جاش با عصبانیت پا می شه..... گوش کن عسل امروز همچی بین ما تموم شد برو شکایت کن نمی تونی ثابت کنی ولی بدون اگه شکایت کنی ازت ادعای شرف می کنم روزگارت رو سیاه می کنم دخترایی مثه تو هیچ راهی ندارن بهتر بری دنبال یکی دیگه باشی.. و می ذاره می ره در حالی که گارسون با سینییه غذا داشت صحبت های پسر رو می شنید..... دخترک سرش رو می ذاره روی میز ومی زنه زیر گریه...... گریه بخاطر اینکه هیچ قانونی واسه گرفتن حقش وجود نداره.............. ......................................................... صدای زنگ موبایل بلند می شه... بله؟ _سلام کوروش. به سلام مجید چطوری یادی از ما نمی کنی! _ای هستیم زیر سایه شما آقا کم پیدایی چی کارا می کنی؟ هیچی می چرخیم دیگه! _ببین کوروش امشب برنامت چجوریه؟ هیچی خالی چطور مگه؟ _ببین اگه پول مول تو بساطت هست وردار بیار امشب می خوایم صفا کنیم!. قضیه چیه دختر بلند کردید؟ _آره دیگه دوتا دختر مامان بلند کردیم یه 25 هزارتومن وردار بیار نفری 40 میگیرن. قیمت بالا نمی گیرن؟الان همه 15 هزارتومن،20 هزار تومن می گیرن که! _نه اینا 18 ،19 سالشون بیشتر نیست خیلی خوشگلن! حالا از کجا گیرشون آوردی؟ _خوب معلومه دیگه از تو خیابون بلندشون کردم! باشه شب میام خونت. _باشه تا شب پس. قربانت فعلا. ............................................ صدای زنگ تلفن بلند می شه........ _سلام کوروش. عسل واسه چی زنگ زدی؟ همچی بین ما تموم شده..... _اما کوروش........الو..........الو........... ......................................................... صدای زنگ تلفن بلند می شه... _سلام. به به سلام سحر جون، چه عجب یادی از ما کردی اونقده دلم برات تنگ شده بود..... _منم همین طور از دیروز که بهت زنگ زدم کلی دلم تنگ شده بود میای عزیزم امشب بریم باهم بیرون؟ امممم سحر جونم خیلی دلم می خواست بیام....اما می دونی بابا که رفته آلمان واسه کاراش مامان خونه تنهاس من می مونم پیشش که یه وقت اتفاقی براش نیوفته بذار واسه فردا عزیزم چطوره؟ _باشه عزیزم فردا همدیگرو می بینیم..... سحر خیلی دوست دارم.... تو تنها دختری هستی که تونستی منو با مهربونی های خودت عاشقت کنی.. _مرس عزیزم از این حرفا، همین چیزاس که بهم لذت می ده.... سحر جونم پس بهت زنگ می زنم... _باشه کوروش زود زنگ بزن مواظب خودت باش. توهم مواظبه خودت باش... _ فعلا خداحافظ. خداحافظ عزیزم. ............................................................................... تا فردا یا پس فردا......... مایل بزنید صد در صد جواب می گیرید. yekhatere@hotmail.com yekhatere@yahoo.com Armin || | src="http://www.haloscan.com/halolink.gif" border="0" alt="Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com" /> |
||||||||||||
|
||||||||||||
طراطراحي قالب توسط : ا. ع . رز
پاييز 1382